از اول تابستون برای سوم شهریور جشن تولد یک سالگی نوهی خاله ام دعوت بودیم و قرار بود با خانوادهی مادری بریم که قسمت ما نشد و بقیه رفتند. تا اینکه دو. هفته پیش نتایج کنکور نگین اومد و آمل قبول شد و توفیق اجباری شد که سه تا خانواده بشیم( خواهر شوهرم و پسر اون یکی خواهرشوهرم) بریم سمت شمال. سفر ما از جمعه عصر شروع شد و به سمت تهران حرکت کردیم و شب رو مرقد امام موندیم و ساعت 5 صبح از جاده ی هراز رفتیم به سمت بابلسر . ساحل دوست داشتنی بابلسر منو یاد خاطرات خوش گذشته می اندازه. روز یکشنبه صبح پرویز و نگین رفتن ثبت نام و برگشتن و حرکت کردیم به سمت جنگل لاویج. چقدر جاده و جنگل قشنگ بود. شب رو نوشهر موندیم و صبح صبحانه رو یه محلی به اسم چشمه گردو خوردیم که جای باصفایی بود. بعد از اون رفتیم نمک آبرود و بعد از کلی توی صف تله کابین موندن از زیبایی های مسیر و بالای جنگل فیض بردیم. بعد از نمک آبرود شب رو رامسر موندیم و صبح به سمت رشت حرکت کردیم و ناهار رو توی یکی از پارک های رشت خوردیم و بعد از اون رفتیم بندر انزلی و یه سوییت گرفتیم و یه تنی به دریا زدیم. چهارشنبه صبح هم رفتیم قایق سواری روی مرداب که خیلی خوب و جذاب بود و بعد از اون هم یکی دوساعت رفتیم بازار منطقه آزاد انزلی که البته قیمت ها با جاهای دیگه خیلی توفیری نداشت. ناهار را دوباره توی پارک رشت خوردیم و بعد از اون رودبار از فروشگاه های لب جاده خرید کردیم و به سمت قزوین حرکت کردیم و شام رو توی یکی پارک های قزوین خوردیم . ولی چون جای پارک ماشین با پارک فاصله داشت برای خواب رفتیم ساوه و صبح حرکت کردیم به سمت شهرکرد. البته چون تفریحی اومدیم و میمه هم استراحت کردیم ساعت حدود 6 عصر رسیدیم منزل. با اینکه بیشتر زمان مون رو توی راه بودیم ولی مسافرت خوبی بود و خیلی اذیت نشدیم. در حدی که شب رو رفتیم خونه ی خواهرم و دیروز هم بعد از اینکه کلی لباس شستم و وسایل رو جمع کردم ، بعد ازظهر به دعوت خواهرم با خانواده مادری رفتیم پیر غار فارسون و تا شب اونجا بودیم.
بالاخره بعد از 4 سال امام مهربانی ها من رو برای زیارت بارگاهش طلبید. چند وقت بود که دلم برای زیارت حرمش پر میکشید ولی خب قسمت نمیشد تا اینکه یه روز خاله زری پیام داد که میای بریم مشهد ؟ منم با پرویز صحبت کردم اونم گفت اگر دوست داری برو. خلاصه اینکه منو و آریان و خاله زری و مادربزرگم و خاله گلناز و شوهرش و دختر خاله ام و باباش عصر روز دوشنبه هفتم مرداد با قطار از اصفهان راهی مشهد شدیم و یکشنبه سیزدهم مرداد برگشتیم. با اینکه با وجود آریان خیلی اذیت شدم و تمام فکر و ذکرم این بود که برای آریان اتفاقی نیوفته و کلا با سفرهای قبلی زمین تا آسمون فرق داشت ولی سفر خوبی بود. همین که تونستم یک بار دیگه برم زیارت، خودش کلی ارزش داشت. امیدوارم که امام رضا شفاعت کنه و خدا حاجات همه و من رو برآورده کنه.
از مدتها قبل دایی ، پرویز بهش پیشنهاد داده بود که همگی به اتفاق خواهرشوهرها یه آخر هفته رو بریم گردش. اتفاقا خواهرشوهر بزرگم هفته پیش اومدن شهرکرد و قصد داشتن با هم بریم بیرون اما وقتی شوهرش شنید این هفته با دایی شوهرم قرار گردش داریم گفت ما نمیاییم. اون یکی شوهرخواهرشوهرم هم که مشکل قلبی داره یه مقدار حالش نامساعد بود و گفت ما نمیایم. و چقدر اعصاب خردیه که یک نفر برنامه بریزه و بقیه قر و اطوار بیان. چون قبلا اکثر گردش و مسافرتها رو با خواهرشوهرم اینا بودیم پرویز خیلی حالش گرفته شد و ما و خانواده دایی، پرویز پنجشنبه شب رفتیم سمت یکی از باغهای روستاهای سامان که کنار رودخونه بود و شب همونجا موندیم. و علیرغم اینکه قرار بود بعد از صبحانه برگردیم، تا ساعت 6 عصر موندگار شدیم. از اونجایی که برای ناهار تدارکی ندیده بودیم، گوجه و پیاز و تخم مرغ خریدیم و ناهار رو املت خوردیم که انصافا از کباب دیشبش بیشتر بهمون چسبید.اما وقتی رسیدیم خونه من یکی که مثل جنازه افتادم و دو سه ساعت بعدش فقط تونستم یکم وسایل رو جمع کنم. امروز هم بدجوری بدنم خسته ست و خوابم میاد. البته آریان هم از صبح خیلی بد اخلاق بود و به مامانم که زنگ زدم گفت که نق نق میکنه و بهانه میگیره. امیدوارم سرما نخورده باشیم.
خب بعد از مدتهای طولانی اومدم که چند خطی بنویسم. توی این مدت اتفاقات ریز و درشت زیاد بوده ولی خیلی خاص نبودن که الان به ذهنم مونده باشه. هرچند با این حافظهی قوی اگر خاص هم بوده باشه من الان چیزی یادم نیست. از آریان بخوام بگم که الان یک سال و نیمه هست و شیطنت های خاص خودش رو داره. گاهی واقعا آدم رو ازپا پا درمیاره. ولی بیشترین چیزی که در مورد آریان منو حرص میده و خیلی عصبی میکنه غذا نخوردنشه. گاهی دو روز میگذره اما بچه به اندازه یک وعده هم غذا نخورده اون موقع ست که من کنترلم رو از دست میدم و سرش داد و بیداد میکنم . البته که میدونم کارم اشتباهه اما واقعا توی اون لحظه نمیتونم حرص نخورم.
هفتهی دیگه قراره من و آریان با خاله ها و مادربزرگم بریم مشهد. خواهرم معتقده آریان اذیتت میکنه. ولی راستش از اول سال دلم خیلی هوای مشهد داشت. وقتی این موقعیت پیش اومد تعلل نکردم و تصمیم گرفتم برم. امیدوارم که همه چیز خوب پیش بره.
توی اینستاگرام پیج یه سری از خانمها رو دنبال میکنم که واقعا حیرت میکنم از اینهمه فعالیتهاشون. با وجود داشتن بچه از خونههای تر و تمیزو مرتب همیشگیشون گرفته تا پخت و پزهای عالی و در عین حال دایما در حال گردش و خرید و سفر بودنشون. واقعا اینها چطوری برنامهریزی میکنن که به همه کاری میرسن؟ من دیروز تا ظهر سرکار بودم. بعدش رفتم خونهی مامانم که قرار بود از بیمارستان مرخص بشه، یکم خونه رو مرتب کردم و ساعت 2:15 رفتم خونهی خواهرشوهرم سراغ آریان. ناهار خوردم و چون به منشی دندونپزشکمون قول داده بودم از ساعت 4 تا 7:15 رفتم به جای منشی. بعد از اون رفتم آریان رو برداشتم و رفتم خونهی مامانم. وقتی رسیدم دیگه از خستگی حال نداشتم. برای همین واقعا به اون خانمها حسودیم میشه.همین الان یادم افتاد به وضعیت خونه و اینکه به خاطر این چند وقت که درگیر اظهارنامه مالیاتی بودم چقدر کار تلمبار شده دارم، دچار استرس شدم. خدا نکنه یکی سرزده بخواد بیاد خونهی ما.
خب دیگه فکر کنم خیلی حرف زدم. ایشالا سعی میکنم زودتر بنویسم که مثل الان از هر دری حرف نزنم.
الان بیش از یک ماهه آریان سرما خورده. یعنی دو هفته سرما خورده بود دو سه روزی خوب شد و باز دوباره سرما خورد. دفعه دوم که بردم دکتر گفت ویروسه و آنتی بیوتیک نمیخواد و فقط سیتریزن داد اما گفت اگر تب داشت بیارش. آخرهای هفته اول از دفعه دوم کمی تب کرد اما با استامینوفن کنترل شد ولی سرفه داشت و من براش شربت بنفشه باریج گرفتم که سرفه هاش بیشتر و اخلاطی شد. آخر هفته دوم از دفعه دوم D: اینقدر بد سرفه میکرد و سینه اش خر خر میکرد که بردم یه دکتر دیگه و گفت باید بستری بشه. گفتم نه بستری نمیکنم. آخه از شانسمون فردا شبش که پنجشنبه هفته پیش بود، مادر شوهر پسر برادرش رو پاگشا کرده بود و میومدن خونهی ما. و خواهرشوهرا از همون شب خونهی ما بودن و کلی تدارک دیده بودیم برای مهمونی. خلاصه اینکه دکتر دوتا اسپری و شربت برومهگزین و آزیترومایسین داد و گفت فردا بین ظهر مطب هستم، بیاریدش که وضعیتش رو ببینم. فردای اون روز با وجود کلی کار، با اینکه خواهرشوهرا کمکم بودن، و سرمای خیلی شدید و بارندگی زیاد، بچه رو بردیم پیش دکتر که گفت فعلا بستری نمیکنم ولی داروها و اسپری ها فراموش نشه. خلاصه اینکه داروها رو کامل بهش دادم و هنوز هم یکی اسپری ها رو استفاده میکنه اما هم از اثرات داروها اسهال گرفته و هم انگار تنفس براش سخته و مدام با دهن نفس میکشه. دیشب تا صبح بیقرار بود و درست نخوابید. خیلی کلافه ام. خدا کنه مشکلی برای ریه اش بوجود نیاد. میترسم از این بچه های حساس بشه که با یه سرمای کوچیک مریض میشن. حتی جرات نمیکنم ببرمش حمام. چون هربار میره حمام سرما میخوره. مریض شدن بچه های کوچولو خیلی سخته. چون نمیتونن حرف بزنن و بگن کجاشون درد میکنه. خدا همهی بچه ها رو در پناه خودش حفظ کنه و همهی بیمارها علی الخصوص بیمارهای کوچولو رو شفا بده.
1-همونطور که قبلا گفتم یه مدت پیش شروع کردم به خوردن دمنوش لاغری نیوشا، هفته اول تغییر محسوس بود و خودم احساس سبکی میکردم، ولی بعدش دیگه خیلی تغییری نکردم و بیست روز اول که سایز و وزن اندازه گرفتم، تقریبا ثابت بودن ارقام. با خودم گفتم خب احتمالا 20 روز دوم بهتر بشه ، پایان 40 روز حدود 1.5 کیلو وزن و یه مقدار کم هم سایزم کم شده بود. به توصیهی مشاور این محصول، ده روز استفاده نکردم و بعد از ده روز دوره جدید شروع شد با کمی تغییر در دمنوش ها ولی عجیب اینکه عوض اینکه لاغر بشم توی اون یک هفته که شروع کرده بودم به خوردن پک جدید، چاق تر میشدم، روی وزنه که رفتم دیدم تقریبا دارم برمیگردم به وزن قبل برای همین دیگه نخوردم، حالا بعد از گذشت ده روز از قطع دمنوش ها یه حس دو دلی دارم که دوباره شروع کنم یا نه، با مشاور که صحبت کردم بنده خدا درمونده شده بود از اینکه چرا بدن من برعکس عمل کرده و واقعا نمیدونست چی بگه. حالا میگم اگه مصرف نکنم ،هم ممکنه توی طولانی مدت جواب بده هم اینکه 250000 تومان از دستم میره، اگر هم مصرف کنم یهو تصاعدی چاق بشم و نتونم کنترلش کنم از طرفی حتی با این مقدار کمی که وزن کم کردم وقتی عکس و فیلم هام رو میبینم اعصابم بهم میریزه از این هیکل.
2- من نمیدونم چرا هر وبلاگی رو که دنبال میکنم بعد از یه مدت تعطیل میشه، قبلا یه وبلاگی دنبال میکردم به اسم زن دوم که بعد از یه مدت وقتی تصمیم گرفت از شوهرش طلاق بگیره، دیگه ننوشت، وبلاگ نیمه جدی جان که تعطیل شد، وبلاگ زن کویر هم که انگار سیل اومده خودش هست ولی نه مطالب هست و نه پیوندها ، برای همین دو سه تا وبلاگی که از توی لینکها میخوندم هم دیگه نمیتونم بخونم. خیلی از وبلاگ های دیگه هم که تعطیل نیستن مدتهای طولانی آپدیت نشدن ، اینجا هم که مخاطب نداره انگار. خلاصه اینکه دیگه وبلاگ اومدن هم ذوق کردن نداره.
پریروز ظهر بطور ناگهانی توی شرکت خوابم گرفت اینقدر که هر یه دقیقه برام یک ساعت میگذشت تا بلاخره ساعت 2 شد و طبق معمول رفتم خونهی مامان و بعد از ناهار آریان رو برداشتم و رفتم خونه. با هر بدبختی بود غذا درست کردم و بعد از خوردن شام، حدود ساعت 8 مثل جنازه افتادم. هرازگاهی با صدای آریان بیدار میشدم اما از شدت سرگیجه و سردرد دوباره میوفتادم. پرویز هم وقتی حالم رو دید ظرفها رو شست و مراقب آریان بود. صبح وقتی چشمام رو باز کردم که بلند بشم برای رفتن به سرکار، دیدم وای مطلقا نمیتونم چشمام رو باز نگه دارم و از درد میخوام کور بشم. برای همین به مدیر پیام دادم که نمیام و به مامانم هم زنگ زدم که حالم خوب نیست. مامانم دو ساعت بعد اومد خونه و تا عصر مراقبم بود. منم برخلاف همیشه که ملاحظه آریان رو میکردم یه قرص مسکن خوردم و کل بعدازظهر رو خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم تاریک شده بود و پرویز از سرکار برگشته بود. مادرشوهرم برام شله قیمه ریزه درست کرده بود. ساعت 7 غذا خوردیم و بعد از دیدن سریال ها وقتی دیدم آریان خوابیده ساعت 10.5 شب خوابیدیم. بچه ام فقط چند دفعه بیدار شد شیر خورد و باز خوابید. ساعت حدود 4 صبح هم بیدار شد اما وقتی دید همه جا تاریکه و نباید بیدار بشه دوباره خودش گرفت خوابید. ولی چشمتون روز بد نبینه دوباره از همون نصف شب سردرد من شروع شده اما نه به شدت دیروز. خدا کنه از این سردردهای میگرنی کنه نباشه ، که ول کن آدم نیست.
بیشتر از دو ماه از زمانی که آخرین مطلب رو نوشتم گذشته، خب اتفاق خاص که متحولمون کنه که نیوفتاده ولی نوشتن همون روزمرگی ها هم دل و دماغ میخواد و البته انگیزه. خب درسته اینجا حکم یه دفتر خاطرات رو برای من داره اما همچین بدم هم نمیومد چندتا بازدید کننده داشته باشه که برای نوشتن بهم انگیزه بدهند.
بگذریم
صبح امروز اولین چیزی که توجه ام رو جلب کرد برگ جریمه ای بود که تا 28 آبان مهلت داشت و با وجود اینکه همسر چند دفعه تذکر داده بود من فراموش کردم پرداخت کنم و الان باید دو برابر پرداخت کنیم. و اینگونه صبح مون رو آغاز کردیم.
سال گذشته شب یلدا ، همهی خاله ها و بچه ها و نوه ها خونهی مادربزرگم دعوت بودیم و مراسم شب چله اونجا برگزار شد. از اونجایی که امسال خیلی ها باید طرف همسرهاشون رو هم راضی نگه میداشتن، پنجشنبه شب رو یک ویلا خارج از شهر رزرو کردیم و همگی دور هم جمع شدیم و تا عصر جمعه در کنار هم بودیم و خیلی خوش گذروندیم.
و اما دیشب که شب یلدای اصلی بود با خواهر شوهرها و پسر خواهر شوهر منزل مادر شوهر جمع شدیم به صرف کوفته که خواهر شوهرم پخته بود و میوه و دسر که ما آماده کرده بودیم و تخمه و برنجک که اون یکی خواهر شوهر آورده بود و شیرینی و دسر که پسر خواهر شوهر آورده بودن. درسته مثل سالهای قبل آجیل آنچنانی خریداری نکردیم و خیلی ساده برگزار شد، اما همین دور هم بودن و برای چند ساعتی بدون دغدغه خندیدن به یک دنیا تشریفات و تجملات میارزه. قدر این با هم بودن ها رو بدونیم. قدر وجود بزرگ ترها رو بدونیم. قدر ذوق و خوشحالی مادربزرگ ها و پدربزرگ ها رو بدونیم.
خب دیماه نود و هشت هم با همهی اتفاقاتی که برای ایران داشت به پایان رسید. واقعا وقتی بهش فکر میکنم اعصابم برای همهی اون اتفاقات بهم میریزه. بین همهی این اتفاقات هیچی بدتر و ناراحت کننده تر از علت سقوط هواپیمای اوکراینی نبود. خدایا خودت عاقبت مون رو ختم به خیر کن. خدایا خودت بهمن ماه و ماه ها و سالهای خوبی برامون بساز.
هجدهم این ماه تولد دو سالگی آریانه ولی برعکس تولد یک سالگیش که از یک ماه قبلش دنبال ایده بودم برای تزیین و حتی دسر و پذیرایی، امسال به این فکر میکنم که اصلا جشن بگیریم یا نه. آخه نگین توی همون تاریخ باید بره شمال و حتما که برای دفعه اول پرویز هم باهاش میره . ماشین رو گذاشتیم برای فروش برای همین احتمالا با اتوبوس بروند. خلاصه اینکه فعلا برنامه درستی ندارم تا ببینم چی پیش میاد.
چندین سال بود که حال و هوای دم عید دیگه حال و هوای قدیم ها نبود. بوی خوش عید و بهار مثل عیدهای سالهای بچهگی به مشام نمیرسید. البته که بهارها با هم چندان فرقی ندارن و وضعیت زندگی آدم هست که به فصل ها و روزها بوی خاصی میبخشه. اما امسال انگار یه تلنگر شده برایمان که از هر چیزی که وجود داره و هر موقعیتی که هست استفادهی کامل ببریم. به شخصه چندین بار با خودم تکرار کردم که ای کاش وضعیت مثل سالهای قبل بود اما این بحران جدی که برای بغل کردن بچه ی دو ساله مون ترس به جونمون انداخته و هرچی میخوایم از خودمون دورش کنیم بیشتر بهمون میچسبه رو نبود. امیدوارم سال جدید با خوبی و سلامتی شروع بشه و با خوبی و سلامتی هم به پایان برسه
درباره این سایت